گرچه ایده اولیه توسط جناب جین وبستر نویسنده ی بابا لنگ دراز معروف ارائه شده بود و من با بدبینی که اغلب اوقات نسبت به تقلید کار ها دارم صفحات اولیه کتاب را ورق زدم. اما ایده جناب جین وبستر به خوبی به کار گرفته شده بود، این قدر که آخر کتاب نسبت به نویسنده ی محترم احساس بغض و کینه نداشتم که علاوه بر یک عالمه کاغذ بی زبان، ایده ی یک نویسنده دیگر را هم به آتش کشیده.
ازبه در میان کتاب های امیرخانی قرابت بیشتری به "ارمیا" و تا حدودی "من او" داشت. گر چه به اندازه ی ارمیا حس خواندن هزار باره را به خواننده منتقل نمی کرد. ولی نثری به همان اندازه روان داشت و پایانش هم به خوبی ارمیا بود و صد البته اعصاب خردی های بعد از خواندن "بیوتن" را هم به همراه نداشت و علاوه بر حرف هایی که برای گفتن داشت، آدم را سرحال هم می آورد. این قدر که بعد از بستن کتاب لبخند به لب باشی. نه مثل یک کتاب دیگر که همین دیروز از جناب پل استر خواندم که بهتر است راجع بهش صحبت نکنم....!
و این قدر داستان خوب و روان بود که تن مرحوم جین وبستر در قبرش دچار لرزش نشود و حتی به وضعیت شادروانی برسد!
احساس می کنم حرف زدن راجع به یک "کتاب داستان" همه ی هیجان و شور خواندن کتاب را از بین می برد.
همین قدر بگویم که که تنها پایان کتاب جناب امیرخانی می ارزید به هزار جلد از کتاب آقای پل استر که نفهمیده بود از کجا شروع کرده بود و اصلا می خواست به کجا برود. پایان کتاب غافلگیر کننده نبود. اتفاقا بیشتر به سمت کلیشه می رفت و به نظر خودم استفاده ی درست از کلیشه ها و ایده های قدیمی به اندازه (حتی بیشتر) از استفاده از ایده های نو و غیر کلیشه ای قابل تقدیر است و لبخند رضایت خواننده خیلی بیشتر می ارزد از جایزه و جایزه های متعدد امثال پل استر ها.
پ.ن: ازبه را بخوانید.
پ.ن.ن:باز هم نه به این خاطر که امیرخانی خواندن مد است بلکه به این خاطر که امیرخانی متولد 27 اردیبهشت است!
پ.ن: شوخی کردم! بخوانید به این خاطر که خودتان را از لذت خواندن یک داستان خوب محروم نکرده باشد.
پ.ن2: من راجع به طرح جلد این کتاب توجیه نشدم. کسی نظری دارد دریغ نکند.